هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

کتاب دل من . . .

 

 

هفت ...هفت ....هفت

می نویسم هفت ، می خوانم هفت ....دلم آشوب می شود.

می گوید دیدی چشم بر هم زدی شد هفت روز . نگاهش می کنم . شکسته ام ....می گویم یک قرن است انگار ........چشمهام را از چشمش می دزدم و با همه ی توانم بغض ام را فرو می دهم و تلاش می کنم بدون اینکه صدام بلرزد بگویم دلم براش تنگ شده ...

نمی شود ....بغض و اشک ......

دخترک

دلم برات تنگ شده . می فهمی ؟

این آی دی ِ‌خاموش . این آدمک ِ بی نور که می دانم هیچ وقت نه به من نه به هیچ کس ِ ِ‌دیگری لبخند نمی زند دیوانه ام می کند.

بی اختیار دلم می خواهد بغلش کنم . دلم می خواهد بیایی و بگویی سلام . مثل قدیمها .....

می دانی

می ترسم از این حرف ها ،‌از این آدمها ،‌از این نسخه ها ....می ترسم خاک ما را از هم دور کند .می ترسم صدات یادم برود ... می ترسم ...می ترسم .....

دلم تنگ شده است دختر جان. می فهمی ؟

 

                                                                         ...

 

 

 

دانلود کتاب !‌!‌!‌!

 

حمام معروف شیخ بهائی

 

حتما" شما هم تا امروز از حمام اسرار امیز شیخ بهائی چیزهائی شنیده اید . ایا می دانید این حمام چگونه کار میکرده است .؟! این دانشمند ایرانی یادگارهای دیگری هم برای ما باقی گذاشته است. در این مجمونه شما با یک دانشمند شگفت انگیز ایرانی اشنا خواهید شد.

 

برای دانلود اینجا را کلیک کنید .

 

 

======================================================

 

 

به تقاضای دوستان از امروز یک سری کتاب برای دانلود اینجا میذارم.امیدوارم مورد علاقه شما واقع شود.البته لازم به ذکر است که کماکان فی السابق دادن نظر الزامی است .

 

 

(پسورد تمام فایل ها کلمه Eskan است)

 

 

دیوان اشعار پروین اعتصامی

 

خلاصه ۱۹ رمان فارسی

 

مجموعه کتای های صادق هدایت

 

برنامه تبدیل تاریخ

 

مصر سرزمین رازها

 

عجایب تاریخ

 

 ۲۰ نکته ویندوزی

 

۱۰ دلیل برای نصب ویندوز servive pack 2

 

زعفران و خواص آن

 

عشق بازی ناپلئون

 

دیوان رباعیات ابوسعیدابوالخیر

 

داستان هایی از امام زمان‌(عج)

 

Gps چیست ؟

 

آموزش اتوکد

 

 انجیل های دین مسیحیت

 

مقالات مهندسی برق

 

مجموعه داستان های هری پاتر

 

 

۱۸ خرداد روز تولد منه . نمیخوای بهم تبریک بگی ؟

               

سالروز اولین گریه ام ...

 

دیوارها هم مرا به سخره میگیرند ، اما من با تو... خدایم ... حرف ها داشتم ... دیوارها میخندند و من ، خون می گریم  ، به سالهایی می نگرم که در حال عبورند ... سالها اعدادی بیش نیستند ، اعدادی که مرا از چگونه زیستن دور می سازند . می خواهم روی سینه دنیا درشت بنویسم :

 

من از اعداد گریزانم ...

 

آه خداوندا ... اشکهایم را ببین ، ببین چگونه بی انتها به تکرارشان می شتابند ، مادامیکه می دانند و هیچ ندارند که بسازند ... آه ... اکنون که 183960 ساعت از اولین گریه ام میگذرد ، توشه ای جز یادت ندارم  ... محتاجت نگاهم دار ، که هیچ نکرده ام ...  

 

حق یار همتون

 

 


 

 

 

 

اولش همه شکل هم هستیم
کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده


==========================================

 

واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!


==========================================


یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.
وبرای منم این یک سال بی او......... ولی با یاد او......... گذشت

سالی که اولین لحظه هاش اون کنارم بود  ولی تا اخر نبوند

ولی یادش همیشه با من بوده و هست تا اخر دنیا در انتظار امدنش


==========================================

 

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟... تونستم بعضی ازعیب هام رو

برطرف کنم  ؟... تونستم کسی رو نرنجونم  ؟... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع

 

 

 

 


 

 

 

حکایت پیرمرد و سالک . . .

 

 

 

 

رسم عاشقی

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود
پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟
سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند
پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی
سالک گفت : چرا ؟
پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت : تا راست چه باشد
سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت : نه
پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟
سالک گفت : ندانم
پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی .
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم .
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد .
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند .
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند .
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد .
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت : بر شنیدن بی تابم
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم مه تو گویی
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت .
مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت : چرا ؟
مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گریی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید .
پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت .
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی  .

 

 

یک قلب پاک ! ! !

 

 

صیاد و ماهی زیبا با قلبی یخی ........

 

روزگاری صیادی در کنار برکه ای زیبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در رویاهای کودکی بود ،سنگ های را پی در پی با آرامش در آب روان می انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دریای بزرگی باشی یا گودال کوچک کم آب هیچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو این حال و هوا بود که صدایی آرام اما دلنشین  گفت : آ یا برای آسمان دلت  ستاره  نمی خواهی ؟

صیاد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خیلی زود در یافت که آن صدای دلنشین ..صدای ماهی است درون برکه که داره از زیبایی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقیب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بیرون می کشه و توانایی خالقش رو تو خلق زیباییش به رخ صیاد می کشد ، صیاد قصه ما  هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زیباترین ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...

صیاد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هایی بست تا وقتی که حوضچه ای زیبا برایش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگیز ماهی زیبایش از برکه ای که در آن زندگی می کند نگیره وهرگز به چشم یک صید بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صیاد مهیا نشده از رو طمع سر از باغچه دیگرون در نیاره و به دنبال دریایی واهی نگرده .

داستان قصه ما ادامه پیدا کرد و کرد و کرد تا اینکه صیاد وصید چنان با هم صمیمی شدند که دیگه فکر کردن دنیا فقط مال اینهاست و کسی نمی تونه اینها رو از هم جدا کنه ...،هر روز صیاد دل پاکمون به کنار برکه می آمد و ماهی خوشگلش رو نگاه می گرد وباهاش به صحبت  می نشست. شب ها هم از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای ماهیش بیافته تا صبح چشم رو هم نمی گذاشت و گاهی وقت ها هم به دلیل فراق لحظه ای ماهی اش اشک هایی می ریخت که از زلالی آب برکه ی که محل زندگی ماهی قصمون بود زلال تر .....

روزها پشت سرهم می گذشت و صیادمون می رفت کنار برکه تا در امتداش به همراه ماهی دلش قدم بزنه بدون اینکه حتی بخواد لمسش کنه و یا حتی بخواهد این فکر رو تو ذهنش بپروراند که گاهی فرصت این هست که بشود از آب هم بیرونش کشید.

حوضچه ی دل صیاد دیگه داشت آماده می شد و صیاد قصمون با اشکهای زلالش داشت پرش می کرد تا ماهیش و تو زلال ترین آب برکه دنیا که دلی بود ازجنس محبت جا بده تا هیچ وقت دلتنگ برکه ی قبلیش نباشه.

تو این اوضاع و احوال بود که ماهی قصمون بی خبر از تلاشهای صیادش به سرش می زنه تا کمی بره دور دورا چرخی بزنه رفت و رفت تا اینکه دید یه محوطه بزرگی است که آبش گل آلوده و نیزارهای بلندی داره، به طمع بزرگیش واردش شد اما غاقل از اینکه وارد باتلاقی شد که تو لجنزارش نه تنها پاکی نیست بلکه آبی است که خیلی وقته گندیده و شده محل زندگی قورباغه ها و....( قورباغه هایی که به رنگ سبزشون می نازند )

ماهی خوشگلمون با اینکه بسیار منطقی بود و سرشار از فهم و شعور بالا ، اما دانسته وارد باتلاق شد و صیاد و تک ستاره ی دل پاک صیاد رو به ورطه ی فراموشی سپرد .

صیاد قصمون هنوزم که هنوزه بر کناره برکه نشسته و چشم به راهه که شاید روزی ماهی خوشگلش بتونه خودش رو از منجلابی که توش افتاده نجات بده و برگرده و این انتظار ادامه دارد....

این انتظار باعث شده این داستان ما نه تو چرخه ای قرار بگیره و نه تو حلقه ای تکرار بشه  بنا بر این داستان ما  ادامه دارد چون  ماهی  خوشگلمون داره می چرخه وتجربه کسب می کنه معلوم نیست داستانمون پایان خوبی داشته باشه یا نه ؟

حالا سوالاتی که خوشحال می شم جوابش رو از شما ها بشنوم ...

 

آیا داستان این عشق شبا هتی به زندگی های ما انسانهای امروزی داره ؟

آیا  صیاد خیلی وفادار بود یا ماهی مون بی وفا ؟

یا اینکه هر دو وارد بازی ناخواسته و قصه تلخ ما شدن ؟

یا رسم روزگار عوض شده و دل شکستن رفته تو صدر هنر ها ؟

یا ما ا نسانها بی ظرفیتیم و از استعداد و فهم و شعوری که خدا بهمون داده برای توجیه کارهای اشتباهمون استفاده می کنیم نه برای بهبودش ؟

 

آیا شما با حقیر هم عقیده هستید که می شود با صداقت و با مهر محبت آروم آروم و پله پله حرکت کرد و با اعمال انسان دوستانه و خداپسندانه به عرش خدا نزدیک شد ، اما اگر با  ریا  هزاران پله هم  از پلکان ترقی را بالا بروی مطمئن باش یک روز سقوط خواهی کرد ،  خداو ند متعال یک دل کوچک به ما داده که می توا نیم تمام شادیها و غصه ها  دنیا را  توش  جا داد  دلی  که می شود خدای خالقش رو هم درونش جا داد ، ولی چرا ما با این دل کوچک همیشه قصد این می کنیم که خالقش رو هم دور بزنیم ،آیا واقعآ خدا وند متعال از روز ازل آدم را اینگونه  طمع کار و فریب کار آفریده  ، آیا شیطان به وعده  خود عمل نموده و همان گونه که باعث بیرون شدن حضرت آدم (ع) از بهشت شد بدنبال منحرف نمودن راه زندگی ماست ،و یا با گذشت زمان و جبر زمانه انسانها اینگونه شده اند؟

 

 

اگه روزگاربی رحمه تو مهربون باش

 

اگه آفتاب می سوزونه تو سایه بون باش

 

اگه سرما کمین کرده کنار باغچه

 

واسه گل های نیمه جون تو باغبون باش .

 

 

 

 

مراقب ماسه های زندگی باشید !!!

 

دو فنجان قهوه

 

این هم یک متن زیبا :

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله " .

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدایتان، همسرتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.

پروفسور ادامه داداگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفتخوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست ، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با عشقتون هست...

 

 

 


 

 

هیچ کس راز نگاهم را نفهمید 

 

             جز تو که شاعر چشمهای من بودی

 

             جز تو که مانند یک فریاد

 

             چاره بغض پنهان من بودی

 

من چه غریبه بودم دراین شهر

 

                 مثل قصه های کهنه ی ِ فراموش !

 

تو آمدی وآشنا گشتی

 

                 به لحظه های این من ِخاموش

 

.....

 

موج گیسوی ِسیه

 

 

         همه بر شانه ی ِمن می لغرید

 

شاخه ی ِیاس سفید

 

         در ورای ِموی من می خندید

 

تو آمدی و در نگاه مشتاقت

 

         من امید عشق را خواندم

 

من میان دو چشم جادویت

 

         یک کتاب شعر را خواندم

 

عطر دستان نوازشگر تو

 

همه در موی بلندم پیچید ،

 

                    گویی از عمق سیاهی در شب

 

                     همه گلهای بهاری می ریخت  ...

 

    *    *         

 

ولی افسوس که خوشبختی من،

 

               همه را چشم زدند ، چشم زدند ...

 

                                       همه را باد سیه با خود برد

 

                                                           و تو رفتی و دل ِمن پژمرد

 

بی تو حالا چه کنم ...

 

                    وای ز غم !

 

                              که همه روح مرا در خود خورد ..

 

                                                   که تمام قصه ی ِبودن تو

 

                                                                 در سکوت سینه ، از غم خفت

 

 

 


 

هنوز از کابوس رفتنت

                        بیدار نشده ام

                                   باوجود این همه زمان!

...

صدای سکوتت می آید ،

                   از لای نسیم

                      که بی خیال ، چشمهایم را می برد

                                   می برد تا ناکجای هزار کجای نامعلوم!

                                                               و آنجا رهایم می کند بی نشان ...

...

تنهایم

و اندوه شب آزرده ام میکند ...

دیگر ازخیالت خسته ام

                        و سهم من

                              از تما م تو

                                   واژه ای جوهری است از نامت

                                                    که ذهن سپید کاغذ را

                                                                      لک میکند

                                                                                  سیاه!

                                                 و حسرتی می نهد بر دلم

                                                                      سخت سنگین!

-  جای خالیت را چند ستاره پر میکند

                                                          خدا میداند!!

...

از دلم می پرسم

                   وساده ی شیشه ای

                                       می شکند با سنگِ سوالم ..

می بینی؟

بی رحم شده ام این روزها

" تمام شعر هایم را سوزانده ام

پنجره هارا بسته ام

با خیالت جنگیده ام

ودیگر نم نم باران عاشقم نمی کند

رنگ آبی زیبا نیست

و زنگ باران دلنواز ،

                                 نه ! "

          و از همه بدتر اینکه

                               دوستت ندارم !

دروغی کبود...

                                             خنده ام میگیرد !!

...

از همه خسته ام

                 خسته از همه

                            بیش ازهمه از خویش

                                                و بیش از خویش از تو !

که رفتی نامردانه

که ...

که یادت ویرانم میکند

که آوار می شود بر لحظه هایم

                                       و هیچ دستی

                                                        یاور آبادانیم نیست

                                                                                            هیچگاه نبوده!

...

خویشتن را از یاد برده ام

                                و در این غروب غریب ،

                                                             گریه امانم را بریده سخت ...

لعنت بر من که دوستت دارم

                                                       هنوز

و لعنت بر تو که

                          دوستم نداشتی

                                                      هرگز !

...

و امشب باز

" بانو"

بی توجه به حضور همه

              در باریکترین کوچه های صبرش

                                  اشکهایش سرریز می شوند

                                                                      آسان

                                                                           بچه گانه

                                                                                   تنها ...

....

              و این است

                                                               تقدیر بی تویی .....!!

 

 


 

شبیه رویاها شده ای

احلامی که حتی کولی ها

 تعبیرش را نمیدانند

من خسته ام

          و عقربه ها فرسوده ام میکنند

           ابر تنهاییم خاکستریست

                                         و خورشید نگاهت

                                                    تقدیر ها از من دور است...

به رنگ سالها شده ای

به رنگ خوشی های دور دست  کودکی

...

و دیگر دلم را مپرس !

تو از زمان رفته ام عزیز تری

         و از آرزوی آن سوی ویترین کودکیم بزرگتر ...

...

!

محکومم به فرموشی

و آیا از یادخواهم برد تو را؟!

          مصرع بی قافیه ای ست

                   شعر به خاکسپاری این لحظه های دوری

در گورستان دلم

...

و چون از خاطر تو رفتم

                    رفتم از یاد هزاران یاد

                                     رفتم از رویای هزاران خواب

و چه شد نازنینم!

که گم کردی مرا؟

...

ای که بسته کادویی دلم را یافتی از لای غبار فراموشی سالها

                                                          و تبسم رادر آیینه خواستی

                                                                           و دستان فراموش شده ام را

                                                                                             در فاصله کوتاه دو سایه؟

و چه شد که فرمان دادی

- برو!

و من آن کردم

و اینگونه بود که گم کردی مرا...

...

تنهایم و غریب

لای دفتر خاطرات ذهن

دستانم بوی جوهر میدهند

      و هیچ واژه ای بر کاغذ نیست

                                            بغضی گرسنه

                                                         واژه هایم رامیخورد

فال قهوه ام تعبیر شده

و تقویم ها

پیرم می کنند

...

و من...

بیش از این گفته بودم

پایت را از دلم بیرون بکش !

اینهمه ویلا . خانه شمال شهر

آخر کلبه دل من مگر چه داشت؟

به کاهدان زدی مرد!

...

اما نه...

قاضی میشوم و....

     حبست میکنم همانجا!

                  زنجیرت میکنم به دهلیزها

                                           دستانت را ...

و ...

بغض لعنتی ..

.

                  .

                                  .

                                                      خانه خرابم کردی زن!!..

 

 

 

 


 

 

با عرض سلام خدمت تمام دوستان گرامی :

 

طبق وعده و قولی که داده بودم تحقیقات دانشجوئی رو براتون آماده کردم . امیدوارم مورد استفاده شما

 

 قرار بگیره .اگر تحقیق راجع به موضوع خاصی داشتید بهم  mail  بزنید .حتما در اسرع وقت براتون

 

 آماده میکنم و براتون میفرستم.به امید موفقیت در تمام  مراحل ترقی . . .

 

زندگینامه سعدی

آداب تلاوت قرآن

ابوعلی سینا

احمد شاملو

اسامی و اوصاف قرآن

اضطراب چیست؟

امر به معروف و نهی از منکر

امیرکبیر

بیماریهای انگلی

پروین اعتصامی

پلاسما

توبه

حافظ شیرازی

زندگینامه سهراب سپهری

زندگینامه مدرس

سفره هفت سین

صنایع پتروشیمی

هوش مصنوعی

مهندسی عمران

لیزر

قبرستان عاشقان ...

 

 

در شهر عشق قدم می زدم..

گذرم افتاد به قبرستان عاشقان..

خیلی تعجب کردم. تا چشم کار می کرد قبر بود..

پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره؟!

یک دفعه متوجه قلبی شدم که تازه خاک شده بود..

جلو رفتم برگهای روی قبر را کنار زدم که براش دعا کنم..

وای چه می دیدم!!!

باورم نمیشه اون قلبه همون کسی که چند سال پیش دل منو شکسته

بود.......

 


 

سرنوشت ،ننوشت ...........گر نوشت..... بد نوشت....

 

 

اما باور کن ، سرنوشت رو نمیشه

 

 

از سرنوشت..........

 

 

زندگی چیست؟

 

 

نان، آزادی، فرهنگ، ایمان و دوست داشتن؟

 

 

شهید دکتر علی شریعتی

 

 

 


 

 

زندگی در دو لحظه میگذرد

 

 

 

یک لحظه در آرزوی آینده

 

 

 

یک لحظه در حسرت گذشته

 

 

 


 

 

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 

 

 

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

 

 

 

روزی که کمترین سرود بوسه است.

 

 

 

و هر انسان

 

 

 

برای هر انسان برادری است.

 

 

 

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.

 

 

 

قفل

 

 

 

افسانه ای است

 

 

 

و قلب برای زندگی بس است.

 

 

 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 

 

 

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 

 

 

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

 

 

 

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

 

 

 

روزی که هر لب ترانه ای است

 

 

 

تا کمترین سرود بوسه باشد.

 

 

 

روزی که تو بیایی

 

 

 

برای همیشه بیایی

 

 

 

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 

 

 

روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم...

 

 

 

و من آن روز را انتظار می کشم

 

 

 

حتی روزی که دیگر نباشم...        

 

 

 

                (  زنده یاد احمد شاملو )    

 

 

 

 

یادته که ...

یادته بهت میگفتم که اگه بری میمیرم زندگی بی تو محاله دست مرگ رو من میگیرم

 

یادته که روز آخر بغضم رو نگه نداشتم تو جواب تلخ بدرود گریه هام رو جا گذاشتم

 

من تنها رو سپردی به هجوم تیغ غربت خودت اما پر کشیدی میون تیک تیک ساعت

 

به تو گفتم نرو برگرد که تو قلب من نشستی ولی تو با خنده گفتی که دیگه عهد ُ شکستی

 

میدونم یه روز دوباره برمیگردی خیلی دیره میگی حرفاش یه دروغ بود بی صدا دلت

میگیره

 

ولی افسوس که دل من دیگه عاشق نمی مونه که برای با تو بودن شعر خوش بختی

بخونه

 

برو اون قلبتُ بردار که واسه خودت بمونه توی رویا جا نداری بسه حرف عاشقونه

 

یادته به من میگفتی که برام فقط تو موندی حس من مثل یه شعره بیت آخر رو تو خوندی

 

اما تو ساده شکستی حرمت هر چی نفس بود کاش تو قصه هات میگفتی دل من برات قفس

 

بود

 

سلام بر تو ای ...

 

 

سلام بر تو ای کسی که بهترین روزهای زندگیم رو برایم به ارمغان اوردی

میدونی میخوام شروع کنم به نوشتن خاطرات روزهائی که بدون تو بودم

روزهای که کنارم نبودی و در تب و تاب بودن و حس کردن وجوت و شنیدن صدایت

ورق به ورق دفتر خاطرات زندگیم را مینوشتم و صفحه به صفحه ی اون رو سیاه میکردم

در عالم بی خبری از تو

میدونم که خیلی دوست داشتی یه روز بدونی که توی دفترچه خاطراتم برایت چی مینوشتم

بهت قول دادم روزی بهت بدم بخونی

ولی دیدم این جا برایت بنویسم

شاید تو هم از من یادگاری داشته باشی و همیشه احساس کنم که اگر کنارت نبودم

بخونی و بفهمی که چه بر من دیوانه تو میگذرد

پس گلم هر موقع تونستی بیا و بخون

خاطرات بی تو بودن رو  عزیز دلم

 

 

زندگی سهم عاشقاست...

 

 

بر ماسه ها نوشتم ... دریای هستی من .. از عشق توست سرشار .. این را به یاد بسپار

 

آنقدر در خویشتن درد درون ریختـــــم                     تا که خود با درد هستی سوز خودآمیختم         

     تا جدا ماند من در من ز هر بیگانه ای                 از تـــــــــو هم ای عشق بیفرجام بگریختم


     برگ زردی بودم و در تند باد حادثه ها               بر تن هر شــــــــاخه بی ریشه ای آمیختم

 

سلام و بعد از مدتها سلام


سلام به تو نازنین که پیوسته
 با من بودی و در کنار من زیستی و رنج این زیستن را تو باعث

تحمل آمدی تو که پیوسته در چشمهایت برق محبت را دیدم و در گرمای دستهایت توان بودن را

تجربه کردم . با تو و بی تو در هر گوشه ای از دنیا که بودم و هستم جز به نامت رقمی نزدم . جز با

عشقت فریاد برنیاوردم . با تو سوختم با تو ساختم .. تنها عشق تو بود که گلبوته پژمرده زندگیم را

توان پایایی داد . امروز انگار هزارساله ام این منی که در من زندگی می کنه آنقدر پیر است که خود

بوی سدر و کافورش را حس می کند . همانی که تو نازنین می شناسی دلی باندازه مشت کوچکش در

سینه دارد اما این دل بوسعت دنیا عشق محبت و ایثار دارد . هرگز معنی حسادت و خودبزرگ بینی را

نشناخته ام . من دل آزاری را نیاموختم . اگر چه بسیاری دلم را آزردند و دلم را شکستند ........



شنیدم می خواهی از عشق بگویم !!!


تو عشق را به معنای واقعی کلمه با همه حرمت و پاکی و یکه شناسیش در نوشته های من حس می کنی

حتی می توانی ببینی . در نهانخانه دلم حرمی است که بر آن حریمی کشیده ام . آنجا یک کلمه در کنار

عشق نوشته ام ......... فنا ... !!!!!


همه زندگی من در شب می گذرد . روز بی حیا را دوست ندارم . شبها را تا صبح می نویسم .. به خلوت

و بزرگی و عظمتش عاشقم .. در آن لحظات من خودم نیستم او با من است . او که نمی بینمش ولی با

همه جان احساسش می کنم . اینها را همه برای تو گفتم . تو که می خواهی ....


ولی دیگر نمی شود ماند .. دیگر نمی شود نوشت ..

 

     دوستم بدار ...
                                مرا بدست فراموشی نسپار ......
                                                                                    ای یار ای همیشگی . . .