چشم اش به دردناکی شب ها بود
شب های دم گرفته طوفانی
زیبایی غریب غمینی داشت
چون ترمه های کهنه ایرانی
تابوت سینه اش تهی ازدل بود
یخ بسته بود جوی نگاه او
گویی که سایه های فراموشان
ماسیده بود بر تن راه او
باجادوی شراب به خوابم بست
بازوی گرم برتن سردم یافت
معتاد خون تلخ شیاطین بود
دردا که سرب در رگ خشکم یافت
آن شب درید سینه ی مردی را
مردی که شادمانی اش از غم بود
مردی که در به در پی خودمی گشت
مردی که قفل بان جهنم بود
چشمش به دردناکی شب ها بود
شب های دم گرفته طوفانی
زیبایی غریب غمینی داشت
چون ترمه های کهنه ی ایرانی
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت.
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام ، یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن ، خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات ؟ یا تو سرت بر شانه ام ؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ؟
در زندگی لحظههایی هست که دلت میخواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند، طولااانی ! تمام نشود.
مثل وقتهایی که کسی از دست پختت تعریف میکند حتی اگر به ان غذا الرژی داشته باشد.
مثل وقتهایی که بوی خاک باران خورده میپیچد توی هوا و دوست داری ریهات اندازهٔ جنگلهای گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!
مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمیآید گوشی را بگذاری؛ انگار که تهماندهٔ صدایش هنوز توی سیم تلفن هست!
مثل چشمهایی که وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!
مثل خداحافظیها. وقتی که هی دلت نمیآید بروی و میگویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!
مثل لحظه هایی که دیرت شده، ترافیک امانت را بریده انگشترت را در انگشت میچرخانی، دستت را میگیرد و تورا به ارامش دعوت میکند.
مثل گم شدن ماشینی در پیچ خیابان وقتی که میخواهی تا آخرین لحظه بدرقهاش کنی.
اینها از آن دسته حسرتهای خوشایند زندگی هستند.
من فکر میکنم فقیر کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره میپوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظههای کشدار ندارد. همین لحظههایی که وقتی یادشان میفتی، تهش با خودت میگویی کاش تمام نمیشد...
قسمت جالبی از متن کتاب تسخیر شدگان داستایوسکى؛؛؛؛؛
هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد !!!!!
وهر"گناه کاری"آینده ای !!!!!
پس قضاوت نکن !!!
میدانم اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم...
دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند...
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم...
محتاط باشیم در "سرزنش " وقضاوت کردن دیگران
وقتی ؛
نه از دیروز او خبر داریم ، نه از فردای خودمان
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاهگاهی گوشهای بنشیند و هقهق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف
در پیات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشمهایت دلبری کردی که شیخ
جرأت این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بیانصاف بودن را رعایت کن ، برو
ماندن تو میتواند شهر را عاشق کند
کاش میشد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر ، دوست دارد دق کند
"در ابتدا ، ما همه بشر بودیم" تا اینکه :
" نژاد " ارتباطمان را برید!
" مذهب " از یکدیگر جدایمان ساخت!
" سیاست " بینمان دیوار کشید!
و " ثروت " از ما طبقه ساخت ﺣﺎﺟﻰ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺶ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ. ﺍﻣّﺎ ﻛﺎﺭﮔﺮِ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑُﺮﺩ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥِ ﺍﻣﺴﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥِ ﺳﺎﻝِ ﻗﺒﻞ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺷﺪ...
"حسین پناهی "
فواره وار ، سربه هوایی و سربه
زیر
چون تلخی شراب،
دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و
آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار
تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای
تماشای خود ببند
<ای ردپای گمشده
باد در کویر
ای مرگ می رسی
به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم
به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی
همه را غرق می کند
ای عشق همّتی
کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار
حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی
کن و با زندگی بمیر
فواره وار ، سربه هوایی و سربه
زیر
چون تلخی شراب،
دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و
آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار
تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای
تماشای خود ببند
<ای ردپای گمشده
باد در کویر
ای مرگ می رسی
به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم
به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی
همه را غرق می کند
ای عشق همّتی
کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار
حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی
کن و با زندگی بمیر