هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

بار سفر بسته ای ....





تو اگر بسته‌ای بار سفر ،

تو اگر نیستی دیگر ،

پس چرا از همه‌جا

من صدای تپش قلب تو را می‌شنوم ؟

با دل بیا ...








گفت: دعا کنی ، می آید ...

گفتم : آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود ؛

خواستی بیایی ، با دعا نیا ؛

با دل بیا ...!

 

 

اینو حتما بخونید خیلی قشنگه (تقدیمی به یدونه)





شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تب دارم، اگر سرخم چنان آتش،

حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی.

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند،

شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد.

ادامه مطلب ...

آخرین دست ساخته ی تو ....





بیــــا آخرین شاهــکارت را بیبیــــن

مجسمـــــه ای بـــا چـشمــــانی بــــاز

خیــــره به دور دســــت

شایــــد شــــرق شایــــد غــــرب

مبهــــوت یک شکست ،

مغلــــوب یک اتفــــاق

مصلــــوب یک عشــــق،

مفعــــول یک تــــاوان

خرده هــــایش را بــــاد دارد می بــــرد

و او فقــــط خاطــــراتش را محکــــم بغــــل گرفتره...

بیــــا آخــــرین شاهکارت را بیبیــــن

مجسمــــه ای ساختــــه ای به نــــام «مــــــــن»

اینم یه جورشه ...





از آسمون نوشتم ، زمین به گریه افتاد
ماه و به شب سپردم ، روز یاد خورشید افتاد
دل و زدم به دریا ، ساحل نوازشم کرد
رفتم سراغ ساحل ، دریا فروکشم کرد
نامه دادم به مادر ، پدر توی دلش ریخت
حالِ پدر پرسیدم ، غصه ی مادرم چیست؟
روی زمین خوابیدم ، آسمون هی گریه کرد
خیره شدم به خورشید ، پس چرا ماه عقده کرد؟!
از عاشقی نوشتم ، یارم فراموشم کرد
رفتم سراغ یارم ، تنفر آغوشم کرد
از آدما نوشتم ، حیوونا زاری کردند
با حیوونا نشستم ، آدما قاطی کردند
از زندگی نوشتم ، قیامت هی صدام کرد
نوشتم از آخرت ، زندگی بی پناهم کرد
نمیدونم چرا من ، هر جا میرم همینه؟!
مقصر آسمونه ، یا تقصیر زمینه؟!


تقدیم به یدونه عشق دنیا ...



مدتـــهاســـت


دلـــم شـــروعــی تـــازه میخــــــواهــد

تــو بیـــــــا


مــــــرا دوبـــــاره آغـــــــاز کـــن

 

بانوی دریای من...






رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود ،

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی ،

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند و ...

و من همچون غربت زدای در آغوش بی کران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید.

بانوی دریای من...

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت ،

کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

 

یادت کی رهایم نمی کند




نمی دونم آیا درسته به یاد هر کی باشی در یادش هستی ! دلتنگش باشی دلتنگ توست ! هوایش را بخواهی هوایت را می خواهد؟! آیا درست است که این دل بی نوا به دل بی درد تو راه دارد ؟!.. آیا درسته تو نیستی ولی هستی .. و منتظری !! آیا درست است که دیر کرده ام ؟! به قدر بی صبری تو ... نمی دونم خوبه که دور بشم تا ته فراموشی ؟! ایا درسته که از دل می روی اگر از دیده بروی ؟! و چقدر تا کی تا کجا باید تو را ندید ؟! تا همیشه ... که طاقتی طاق نشه .. امیدی بر آب نشه .. زلال آبی دریایم ... بسه ! یک کلام بگو یادت کی رهایم می کند ؟!...

دلم هوای عشق و شبگردی می خواهد




نه ! به این سادگی ها نیست .. 

این که با دو خط نوشتن از زیر بار افکارت رها بشی 

به این آسانی نیست که بگی درد دلم و نوشتم و تمام

گاهی فقط نیاز به شنیدن داری 

به اینکه بگی و قضاوت نشی 

فقط نگاه کنه و بگه می فهمم می فهمم 

حالا و اینک ، من درین شب که برایم محزون است و غمین

با هزار هزار بار نوشتن هم آرام نمی شوم 

دلم یه شونه ی امن 

یه دل گرم 

یه هوای عشق و شبگردی می خواهد

دلم بوسه می خواهد و ترانه 

دلم هوای دوستت دارم را می خواهد

آسون نیست و همیشه با نوشتن آروم نمی شی 

همیشه شادی پشت در نیست که تا دلت گرفت در بزنه

حالا بیا و یک امشب 

درد دلم رو گوش کن

چهار شنبه شبی غمین

هوای دلم ابری

قلبم باران ریز عشق

 و نمی دانم های همیشگی

.... 

و همین !

 

هـوای باران داشـت نگاه غمگیـنم




هـوای باران داشـت نگاه غمگیـنم

چه تلخ می رفتی چه تلخ شیرینم ؟

شـب جـدایی با تمـام محـجوبی ...

تو را صدا می زد سکوت سنگینم

ستـاره ها گفتـند که بـاز می گردی

چه زود باور بود دل دهن بیـنم ؟!

سقوط سُرخم را که دیده ای ...آیا

نمی کِشی دستی به بال خونینم ؟!

بیـا و از تـاراج مـرا حفاظـت کن

مرا که چون باغی بدون پرچیـنم

کجاست؟محتاجم به سُکرچشمانت

که شعـر هم امشب نـداد تسکیـنم

نمی رسـد دستـم به دستـهایت آه:

چقـدر بـالایـی ... چـقدر پاییـنم !؟


حمیدرضا حامدی