دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت.
تو را آن گونه می خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را
من آن سرباز دلتنگم که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می بیند امشب دشمنانش را
تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده ام فصل خزانش را
شبی در باد می رقصند موهایت ، یقین دارم
شبی بر باد خواهد داد مردی دودمانش را
پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی ترسد
بدزدند آب و نانش را ، بگیرند آسمانش را
تو ماهی باش تا دریا برقصد ، موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را
من آن مستم که در میخانه ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را
بغلم کن که هوا سرد تر از این نشود
زندگی خوب شود ، باد خبرچین نشود
بی هوا بوسه بزن ، عشق دو چندان بشود
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود
وقت بوسیدن تو شعر بیاید یا مرگ ؟
مانده ام گیج ، بخواهم که کدامین نشود؟
چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست
زلف تو آمده ، تکرار مضامین نشود
بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم
تا که دنیای حسودم به تو بدبین نشود
روز مرگ از نفست جان و دلم میلرزد
به عزیزان بسپارید که : " تلقین نشود"
دور خود خشت به خشت از تو غزل می چینم
پیش من باش که دیوار غزل چین نشود
عشق یعنی خواب باشی بوسه بیدارت کند
یار با چشم خمار و مست تب دارت کند
عشق یعنی بوسه های دزدکی در کوچه ها
پای و دست سرخ از رنگ همان آلوچه ها
عشق یعنی هرکجا باهم همیشه تا ابد
تا ته دنیا تورا هرجا که خواهد می برد
شهر را با او پیاده بارها هی گز کنی
او برایت شعر میخواند برایش حظ کنی
عشق یعنی شعرهایت را همیشه از بر است
عشق یعنی از همه مردان برایت برتر است
نام تو ورد زبانش هرزمان و هرکجا
عشق یعنی خنده های بی دلیل و نابجا
عشق یعنی بوسه،باران،خنده و گاهی بغل
عشق یعنی خاطره ،دفتر،قلم ، یعنی غزل
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام ، یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن ، خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات ؟ یا تو سرت بر شانه ام ؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ؟
در زندگی لحظههایی هست که دلت میخواهد مثل پنیر پیتزا کش بیایند، طولااانی ! تمام نشود.
مثل وقتهایی که کسی از دست پختت تعریف میکند حتی اگر به ان غذا الرژی داشته باشد.
مثل وقتهایی که بوی خاک باران خورده میپیچد توی هوا و دوست داری ریهات اندازهٔ جنگلهای گیلان باشد برای فرو دادن آن همه عطر...!
مثل لحظهٔ تمام شدن یک مکالمه تلفنی وقتی هنوز دلت نمیآید گوشی را بگذاری؛ انگار که تهماندهٔ صدایش هنوز توی سیم تلفن هست!
مثل چشمهایی که وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و زمین را نگاه کنی، گویی که مغولی شمشیرش را گذاشته روی گردنت!
مثل خداحافظیها. وقتی که هی دلت نمیآید بروی و میگویی: کاری نداری؟ دیگه خداحافظ...؛ واقعاً خداحافظ...!
مثل لحظه هایی که دیرت شده، ترافیک امانت را بریده انگشترت را در انگشت میچرخانی، دستت را میگیرد و تورا به ارامش دعوت میکند.
مثل گم شدن ماشینی در پیچ خیابان وقتی که میخواهی تا آخرین لحظه بدرقهاش کنی.
اینها از آن دسته حسرتهای خوشایند زندگی هستند.
من فکر میکنم فقیر کسی نیست که پول ندارد یا کفش پاره میپوشد. فقیر کسی است که در زندگیش از این دست لحظههای کشدار ندارد. همین لحظههایی که وقتی یادشان میفتی، تهش با خودت میگویی کاش تمام نمیشد...
قسمت جالبی از متن کتاب تسخیر شدگان داستایوسکى؛؛؛؛؛
هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد !!!!!
وهر"گناه کاری"آینده ای !!!!!
پس قضاوت نکن !!!
میدانم اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم...
دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند...
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم...
محتاط باشیم در "سرزنش " وقضاوت کردن دیگران
وقتی ؛
نه از دیروز او خبر داریم ، نه از فردای خودمان
آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاهگاهی گوشهای بنشیند و هقهق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف
در پیات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشمهایت دلبری کردی که شیخ
جرأت این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بیانصاف بودن را رعایت کن ، برو
ماندن تو میتواند شهر را عاشق کند
کاش میشد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر ، دوست دارد دق کند