روز اوّل با خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت امّا
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان ، مرا می کشت
باز زندان بانِ خود بودم
آن منِ دیوانهء عاصی
در درونم ، های و هوی می کرد
مُشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
های هایِ گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیالِ صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه ، بیهوده گریانی؟
در میانِ گریه می نالید :
دوستش می دارم ، نمی دانی؟!
حضورت
را میان لحظههایم، آرزو کردم
تو را در عمق احساسات قلبم، جستجو کردم
شراب ناب را، این نارفیقان نوش جان کردند
من از خون دل خود، بادهء غم، در سبو کردم
مرا در لحظهء ماتم، رها بنمودی و رفتی
ندانستی چه سان، با درد هجران تو خو کردم
تو رفتی با رقیب و، من سرافکنده میان خلق
نفهمیدی چگونه شرم، در پیش عدو کردم
ز دل پرسیدم از دلدادگی، یکباره حاشا کرد
تو را با این دل بیآبرویم، روبرو کردم
همه گفتند در دل دار، عشق و شور و شیدایی
نمیدانم چرا این عشق را، پیش تو رو کردم
ندادم هیچ عذری را به دستت، تا بمانی تو
هر آنچه خواستی، نکته به نکته، مو به مو کردم
ولی رفتی از اینجا و، نبود عذری تو را لازم
شگفتا، من چه ناگه، خویش را بیآبرو کردم
ولی نه در حقیقت، این بُوَد خود، آبروی من
که مردانه در این اشعار، با تو گفتگو کردم
ایستاده ای
وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ، نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ، یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود....
نمی بخشمت.....