روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دور افتاده اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد
که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
ادامه مطلب را نیز بخوانید