یلدا نام فرشتهای است، بالا بلند. با تنپوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرمنرمک با مهر آمده بود. با اولین شب زمستان آمده و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان میکشد تا آدمها زیر گنبد کبود آرامتر بخوابند. یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه میرفت و لابهلای خوابهای زمین لالاییاش را زمزمه میکرد. گیسوانش در باد میوزید و شب به بوی او آغشته میشد.
یلدا شبی از خدا پارهای آتش قرض گرفت. آتش که میدانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در وجود یلدا بارور شد.
فرشتهها به هم گفتند: «یلدا آبستن است. آبستن خورشید. و هر شب قطرهقطره خونش را به خورشید میبخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند».
فرشتهها گفتند: فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مُرد.
یلدا همیشه همین کار را میکند؛ میمیرد و به دنیا میآورد. یلدا آفرینش را تکرار میکند.
راستی،
فردا که خورشید را دیدی، به یاد بیاور که او دختر یلداست
و یلدا نام همان فرشتهای است که
روزی از خدا پارهای آتش قرض گرفت
.
ادامه مطلب را حتما بخوانید...
ادامه مطلب ...
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو
عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در
راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:
مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره
با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل
یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ،
ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند.
کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده.
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه،
با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.
ادامه این داستان زیبا رادر ادامه مطلب بخوانید...
وصیت نامه کوروش کبیر
پس از مرگ بدنم را مومیای نکنید
و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید.
زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا
ذره ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد.
چه افتخاری برای انسان بالاتراز اینکه بدنش در خاکی مثل
ایران دفن شود.
از همه پارسیان و هم پیمانان بخواهید تا بر آرامگاه من
حاضر گردند
و مرا از اینکه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش
گویند.
به واپسین پند من گوش فرا دارید.
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود
نیکی کنید
فرزندان من،
دوستان من
من اکنون به پایان زندگی نزدیک گشتهام
من آن را با نشانههای آشکار دریافتهام
وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید و کام من این است که این
احساس
در کردار و رفتار شما نمایانگر باشد،
زیرا من به هنگام کودکی ، جوانی و پیری بختیار بودهام،
همیشه نیروی من افزون گشته است آن چنان که هم امروز نیز
احساس نمیکنم که از هنگام جوانی ناتوانترم.
من دوستان را به خاطر نیکوییهای خود خوشبخت
و دشمنانم را فرمانبردار خویش دیدهام.
زادگاه من بخش کوچکی از آسیا بود.
من آنرا اکنون سربلند و بلندپایه باز میگذارم.
اما از آنجا که از شکست در هراس بودم ،
خود را از خودپسندی و غرور بر حذر داشتم.
حتی در پیروزی های بزرگ خود ، پا از اعتدال بیرون ننهادم.
در این هنگام که به سرای دیگر میگذرم،
شما و میهنم را خوشبخت میبینم.
و از این رو میخواهم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند.
مرگ چیزی است شبیه به خواب.