هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

بگذار آن باشم!!!!

 

بگذار آن باشم

بگذار آن باشم که با تو تا آخرین لحظه زندگی خواهد ماند

بگذار آن باشم که با صداقت با تو درد دل میکند و با یکرنگی و یکدلی زندگی میکند.

جان خواهد داد بگذار آن باشم که دیوانه وار در شهر نام تو را فریاد میزند و آن باشم که برای عشقت:

بگذار همانی باشم که در شادی هایت میخندد و در غم هایت با تو شریک است.

بگذار کسی باشم که به داشتن چینین عشقی مانند تو افتخار کند.

بگذار کسی باشم که وقتی کلمه دوستت دارم را بر زبان می آورد

اشک از چشمانش سرازیر شود.

بگذار همانی باشم که تو میخواهی ، همانی باشم که تو آرزوی آن را داری.

بگذار کسی باشم که با احساس سخن نگوید ، از ته دل دردش را بگوید

و از تمام وجود عاشق و دل شیفته تو باشد.

بگذار کسی باشم که زمان تنهایی اش تو همان تنهایی او باشی

و زمان خوشبختی اش تو همان خوشبختی او باشی

بگذار همانی باشم که با باوری عمیق به تو و زندگی نگاه بیندازد

و با احساسی پاک عاشق قلب مهربان تو باشد.

بگذار همانی باشم که بتوانم ستون های استوار زندگی را با محبت و عشق بنا کنم

تا تو با آرامش با من زندگی کنی.

بگذار همانی باشم که تو در رویاها منتظر او ماندی و به استقبال او رفتی

بگذار کسی باشم که دیگر به جز تو به کسی دیگر نگاه نکند

و تنها تو باشی و قلب مهربانت و یک دنیا عشق در وجودش.

اینک من با تمام وجودم کاری کرده ام و خواهم کرد که هم تو را به آرزویت رسانده

باشم و هم خودم آینده ای خوشبخت را در کنار تو داشته باشم.

بگذار همانی باشم که دوستش میداری و بگذار همانی باشم که برای عشقش جانی خواهی داد

عزیزم ...!


اگر دروغ رنگ داشت
هر روز، شاید

ده ها رنگین کمان

در دهان ما نطفه میبست

و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود


اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم

و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی

آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها

به تمسخر میگرفتی


اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند


اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود، وصال

و عاشقان که همیشه خواهانند

همیشه میتوانستند تنها نباشند


اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی

و شاید من، کمر شکسته ترین بودم


اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند

و ما کلام دوستت دارم را

در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم


اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،

همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره

سهم همه بود

و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد


اگر ساعتها نبودند
آزادتر بودیم،

با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را

در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم


اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز

لبریز از ناباوری بودم

هیچ رنجی بدون گنج نبود

اما گنجها شاید، بدون رنج بودند


اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید

تا دیگری از سر جوانمردی

بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،

اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود
همه کافر بودند

و زندگی بی ارزشترین کالا بود

ترس نبود، زیبایی نبود

و خوبی هم، شاید


اگر عشق نبود

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم

اگر عشق نبود


اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

من با دستانی که زخم خورده توست

گیسوان بلند تو را نوازش میکردم

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم

به یادگار نگه میداشتی

و ما پیمانه هایمان را در تمام شبهای مهتابی

به سلامتی دشمنانمان می نوشیدیم



اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
و تو نیز
هرگز ندیدن من را

آنگاه نمیدانم

براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟


"چگونه فراموشت کنم"

می خواهم فراموشت کنم

اما چگونه...؟؟

"چگونه فراموشت کنم"

چگونه فراموشت کنم تو را که از ضرابه هاى هرزه گى به قصر سپید عشق هدایتم کردى و عاشقى

بیقرار و

یارى با وفا براى خودت ساختى و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد آوردى.

" چگونه فراموشت کنم"

چگونه فراموشت کنم تو را که سالها در خیالم سایه ات را مى دیدم و طپش قلبت را حس مى کردم و

 به جستجوى

 یافتنت به درگاه پروردگارم دعا مى کردم که خدایا پس کى او را خواهم یافت.

چگونه فراموشت کنم...!

چگونه...؟


او می رود

آمدنش شوری در من بوجود آورد وصف نشدنی

اما...

او می رود ، رفتنی که پر از دلهرۀ بازگشت است

او می رود با یک خداحافظی کوتاه

دلم شور می زند، برایش نگران بودم موقع رفتن

نمی دانم ، نمی دانم کی باز میگردد

چشم به راه او به جاده هستم

تا باز گردد باز گردد

او می رود و مرا تنها رها می کند

رفتنی که بازگشتش مبهم است

آخرین کلام تنها " مواظب خودت باش " بود

موقع رفتن حسی داشت

حسی غریب و همیشه آشنای انتظار

به یادش هستم و می مانم تا باز گردد

او می رود...

 

کی باز می گردد نه من می دانم نه او

او رفت و مرا با کوله باری از غم و تنهایی و انتظار جا گذاشت.

او رفت

چه کسی می داند که چه هنگام باز می گردد...؟؟؟

وصال چیزی که هر گز به آن نرسیدم ..!

                                                                      عشق بهانه ی آغاز بود

آغاز قشنگترین صبح دمان زندگی

عشق بهانه ی سبز با هم زیستن

  و اینک

  وصال

 

چیزی که هر گز به آن نرسیدم

.تنها صدایش کردم. تنها فکراوبودم.

 تنها قلبم برای اومی تپید. تنها برای او سکوت کردم.

تنها نگاهم برای او بود

ولی وقتی به پایان راه رسیدم. هنگامی که مرا شناخت.

صدایم را دیگر نشنید ...!

 

فکرم را در خاموشی رها کرد.

سکوتم را به فریاد تبدیل کرد.

چشمانم را کورکرد ومرا تنها گذاشت....!

منو گذاشت و رفت...!

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد

مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

ببین با غربتش با ما چه ها کرد

تمام هستی ام بود و ندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

که او هرگز شکستم را نفهمید

اگه چه تا ته دنیا صدا کرد

آن که می گوید دوستت می دارم!‌!‌!

 

آن که می گوید دوستت می دارم

خنیانگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من است.

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

آن که می گوید دوستت می دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را میجوید

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره گریان

در تمنای توست.

ای کاش عشق را زبان سخن بود