هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

به کدامین گناه ؟‌!‌؟

 

 

 

نه خیال فردا را خواهم؛ نه توبه ی امروز را و نه گناه دیروز  را

 

نه گذر لحظه؛  نه بازی های زمانه؛ هیچکدام مرا نشکست


اما باز میگویند مجرمم چرا؟؟؟


راستی مسافر


دستانم با چند دکمه ی پیراهنت عجین شد؟


پاهایم چند آرزویت را له کرد؟


چشمانم چند خوابت را آشفته کرد؟

 راستی مسافر :وقتی زیر شلاق درد بودی


چند باده به سلامتی من نوشیدی؟


چند بوسه ی گل پرپرت شد؟

 

راستی:وقتی سکوت بود و انتظار

 


چند بار به حرمت دیروز آه کشیدی؟

 

 

 راستی...

 

آن که دیروز مشتاق بود به گناه تو محتاج شد!


تو که دیروز محتاج بودی..


به کدامین گناهم مشتاق هم نیستی؟


شاید به گناه التهاب دیروز و احتیاج امروز...


می دانم که بر لبم فردا را خواندی...


پس شاید به گناه فردا!شاید!

 

 مسافر من هیچ نگفت نگاهم  کرد ونگاهش کردم / مثل همیشه

 

 


و بی اختیار این جملات بر زبانم جاری شد

 

 

 به کوچه های سرد دلتنگی 

 


به دیوارهای بلند عادت 

 

 

به لحظه‌ های انتظار

 


به قلب  نا آرام بی قرار 

 


به چشمان همیشه خیس

 


 به قلب های شکسته/ به سادگی/ به عشق/ به من لعنت

 

قصه یک عشق ...

 

 

 

دخترک خسته بود و دلتنگ،خسته از چی و دلتنک کی نمی دونست اما این احساس  چند ماهی بود که همراهیش میکرد دلش می خواست فکر کنه و راه حلی برای مشکلاتش پیدا کنه اما متاسفانه اون عادت به فکر کردن نداشت و همیشه اول کارش و میکرد و بعد فکر میکرد که اون کاری که انجام داده درسته یا نه؟بیشتر وقتا بخاطر همین اخلاقش مجبور شده عذر خواهی منه اما واقعا دست خودش نبود.

دخترک چند وقت پیش بخاطر همین بی فکری و بچه بازیاش کسی و که خیلی دوست داشت از دست داده بود خیلی سعی کرده بود که دوباره پسر و برگردونه اما پسر دیگه خسته شده بود و قبول نکرد و بهش گفت:باید سوخت و ساخت.دختر هم قبول کرد،حالا که چند ماه از اون موضوع میگذشت و پسر هم رفته بود دنبال زندگی خودش دختر هم مجبور شده بود ناخواسته راهش و انتخاب کنه و ادامه بده با اینکه زیاد پسر و دوست داشت اما دیگه نمی خواست که برگرده به نظرش دوری و دوستی خیلی بهتر بود بالاخره تصمیمش و گرفت و می خواست بیشتر به خانوادش برسه خانواده ای که خیلی وقت بود با ابنکه کنارشون بود ازشون دور شده بود احساس میکرد بهشون بد کرده،بهشون خیانت کرده و جواب محبت های اونا این نبود و بیش از حد متوجه خودش و مسائل خودش شده بود دیگه باید از لاک خودش بیرون می امد و واسه آیندش برنامه ریزی میکرد همین کارم کرد و برای آیندش تصمیم گرفت به خانوادش توجه بیشتری میکرد،هیچ کدوم از اعضای خانوادش از اتفاقاتی که این چند وقته براش افتاده بود اطلاعی نداشتن فقط دوستاش میدونستن و خداروشکر دوستای خوبی داشت و تنهاش نمی ذاشتن.

حالا بعد از چند ماه دیگه اون آدم سابق نبود هدف داشت و یک برنامه ریزی درست،دلش هم نمی خواست هیچ چیزی این برنامه ها رو به هم بزنه هر چند که هنوزم با یک سری مشکلات دست و پنجه نرم میکرد اما دیگه چیزی به روی خودش نمی آورد و مصمم تر پیش می رفت و فقط منتظر بود که سالها زودتر بگذره تا اون به اهدافش نزدیکتر بشه از پسر هم بی خبر نبود،عاشق شده بود و دختر خوشحال بود که اونم بالاخره یکی و پیدا کرده که بتونه  آیندش و باهاش بسازه.حالا دختر به ابن نتیجه رسیده بود که کافیه اراده کنه تا همه چیز اونطوری که اون میخواد پیش بره........