هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

من و خدا


یافته هایت را با باخته هایت مقایسه کن و بدان اگر خـــــــدا را یافته باشی ، هرچه باخته ای مهم نیست
خدایا
دلم مرهمی می خواهد از جنس خودتنزدیک … بی خطر … بخشنده … بی منت

من چیزهای زیادی را در دست گرفتم و همه آنها را از دست دادم ، ولی هر آنچه را که در دستان خدا قرار دادم هنوز دارم .
به بزرگی آرزوت نیندیش !

به بزرگیه کسی بیندیش که میتونه آرزوتو بر آورده کنه … !

پس بزرگ آرزو کن ...

مشکل از آنجا شروع شد که قبل از انجام هر  کاری به جای اینکه  بگوییم : “خدا چی میگه ؟

گفتیم : “مردم چی میگن  …!

فهمیده ام که برای ثابت قدم ماندن در زندگی ، باید فقط با “دو نفر” تکلیفت را روشن کنی : با خدا و خودت...

ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ما ... !!!


ﺩﺭ ﺷﻬﺮﮮ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﮐـﮧ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺥ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺳﯿﺎﻩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻫﻮﺱ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺳﺮﺥ ﺷﻮﺩ ﺑـﮧ ﺑﻬﺎﻧـﮧ ﮮ ﻋﺸﻖ !

ﺩﺭ ﺷﻬﺮﮮ ﺯﻧﺪﮔﮯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐـﮧ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﺍﺩﺍﮮ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﮯ ﺁﻭﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﻟﯿﻠﮯ ﻫﺎﮮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪ !

ﺩﺭ ﺷﻬﺮﮮ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ﮐـﮧ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻫﯿﺰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺲ ﻋﯿﻨﮏ ﺩﻭﺩﮮ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺷﯿﺸـﮧ ﮮ ﺳﯿﺎﻩ ﻋﯿﻨﮏ، ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ!

ﺩﺭ ﺷﻬﺮﮮ ﻣﮯ ﺍﯾﺴﺘﻢ ﮐـﮧ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺑﻮﺳـﮧ ﻫﺎﮮ ﺧﻮﺩ ﻗﯿﻤﺖ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﺮﯾﮏ ﺁﻧﻬﺎ ﺷﻮﻧﺪ !

ﺩﺭ ﺷﻬﺮﮮ ﻣﮯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﮐـﮧ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺗﮑﯿـﮧ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺯﻭﮮ ﺷﯿﺸـﮧ ﺍﮮ ﺁﻧﻬﺎ!

ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﮯ ﺑﻮﯾﻨﺪ، ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻔﺘـﮧ ﺑﺎﺷﮯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !

ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﮮ ﻣﺎ ﺑﻮ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ...

ﺑﻮﮮ ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ....  ﺑﻮﮮ ﺧﯿﺎﻧﺖ ..... ﺑﻮﮮ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺑﺎﺯﮮ ﻣﯿﺪﻫﺪ .

 

بدون شرح ...


ایـــن روزهـــا،
آرزوهـــایـــم چقــــدر شبیــــه
سیگــــارم شــــده انـــد!!!
.
.
.
.
.
"
دود می شــــوند
و
می رونــــد بــــه هـــــــوا"

ﻣـــﺎ ﺑـﻪ ﻫـــﻢ ﻧﻤـﯿﺮﺳــﯿـﻢ !...


ﻣـــﺎ ﺑـﻪ ﻫـــﻢ ﻧﻤـﯿﺮﺳــﯿـﻢ !...

ﺍﻣّــﺎ . . . ﺑﻬــﺘـﺮﯾــﻦ ﻏــﺮﯾـﺒﻪ ﺍﺕ ﻣــﯿﻤـﺎﻧــﻢ ﮐـﻪ ﺗــﻮ ﺭﺍ ﻫــﻤﯿﺸـﻪ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺧــﻮﺍﻫــﺪ ﺩﺍﺷــﺖ . . . ﺩﻟــــــــــــــــــﻢ ﮔــﺮﻓﺘـﻪ ﺍﺯ ﺍﯾــﻦ ﺷـﻬــــﺮ ﮐﻪ ﺁﺩﻣﻬــﺎﯾـﺶ ،ﻫـﻤﭽــــﻮﻥ ﻫــﻮﺍﯾـﺶ ﻧـﺎﭘﺎﯾـــﺪﺍﺭﻧــﺩ . . . ﮔـﺎﻩ ﺁﻧـﻘـــﺪﺭ ﮔـــﺮﻡ ﮐــﻪ ﻧـﻔـﺴــﺖ ﻣﯿــﮕﯿــﺮﺩ.. ﮔﺎﻩ ﭼــﻨﺎﻥ ﺳـــﺮﺩ ﮐـﻪ ﺑــﺪﻧــﺖ ﻣـﯿﻠـــﺮﺯﺩ . . . !ﻣـــﻦ ﻭ ﺗــﻮ ، "ﻣــﺎ " ﻛﻪ ﻧﺸــــﺪﯾــﻢ ﻫـﯿــﭻ ،ﻣــﻦ ﻧـﯿﻤــﯽ ﺍﺯ ﺧــــﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫــﻢ ﺑﺎﺧﺘـــﻢ ...!

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده...

دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده...

به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...

به یک دلداری کوتاه ...

به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!

به یک همراهی شدن کوچک ...

به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...

به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه ! ...

به یک وقت گذاشتن برای تو...

به شنیدن یک "من کنارت هستم ...

" به یک هدیه ی بی مناسبت ...

به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری ...

به یک خوشحال کردن کوچک ...

به یک نگاه ...

به یک شاخه گل... دل آدم گاهی ...چه شاد است ...

به یک فهمیده شدن ...درست !

به لبخند!

به یک سلام !

به یک تعریف !

به یک تایید به یک تبریک ...!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم دریغ می کنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم ...

باخت ِ زیبایی بود!



دَم از بازی حکم میزنی..

دَم از حکم دل میزنی...

پس به زبان”قمار”برایت میگویم

قمار زندگی را به کسی باختم که “تک دل” را با “خشت” برید

جریمه اش ” یک عمر”  ” حســــرت” شد

باخت ِ زیبایی بود!

یاد گرفتم به “دل” ، “دل” نبندم

یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم

دل” را باید ” بُــر” زد جایش “سنگ” ریخت

که با “خشت” “تک بــُری” نکنند

عاشقانه ی آرام “من و تو”



از جنس کدام نور بودی ستاره من؟
که جسارت با تو بودن در من جنبید؟
و من چه عاشقانه به رویت لبخند زدم . . .
و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتی
و این شد . . .
عاشقانه ی آرام “من و تو”

یک شبی مجنون نمازش را شکست ...




یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حریم خانه ام در می زنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

عادت کردن ...

چه غم انگیز است عادت کردن،هرچه پیر تر می شویم بیشتر عادت می کنیم که عادت کنیم،دیگر مجالی برای حیرت کردن نیست، بیا بشکنیم عادت عادت کردن را...

برایت رویاهایی آرزو میکنم...


برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور که از میانشان چندتایی برآورده شود. برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی آنچه را که باید دوست بداری و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی. برایت شوق آرزو میکنم. آرامش آرزو میکنم. برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی و با خنده ی کودکان. برایت آرزو میکنم دوام بیاوری در رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار. بخصوص برایت آرزو میکنم که خودت باشی...!