هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

قمارعشق


 

قمارعشق شیرین است، اگرچه باز می‌بازم...

تو از آس دلت مغرور و من، دلخوش به سربازم...

 

چه حکم است اینکه می‌دانی، که حکم دست من خالی است؟

دل و دستم که می‌لرزد خودم را پاک می‌بازم...

 

ورق برگشته است امروز و تو حاکم...

منم محکوم

 

چه باید کرد با این بخت؟

می‌سوزم و می‌سازم...

 

تو بازی می‌کنی از رو و من آنقدر گیجم که...

نمی‌دانم کدامین برگ را باید بیاندازم...

 

اگرحاکم تویی، ای عشق! من تسلیم تسلیمم...

همه از برد مغرورند و من بر باخت می‌نازم...

 

قمار عشق با من، مثل جنگ شیر با آهوست...

در این پیکار معلوم است پایانم از آغازم....

کافه چی


کافه چی! در رگ قلیانِ من انگور بریز

بر سرش آتش خونخاهی تیمور بریز

 

شب ِ جشن است بگو تا همه بشکن بزنند

خرده های ِ غم و اندوه ِ دلت دور بریز

 

منوی ِ رقص ببر هرکسی از راه آمد

روی ِ هر تخت سه تار و دف و سنتور بریز

 

جای ِ نعناع و هلو طعم ِ لب ِ سیب بده

بوسه ی ِ تلخ از آن دلبر ِ مغرور بریز

 

قهوه ی ِ ترک تر از چشم ِ بلایش برسان

ته ِ فنجان ِ مرا فال ِ شر و شور بریز

 

شاه ماهی ِ پریدخت ِ قشنگی آن سوست

حجله برپا کن و بر روی ِ سرش تور بریز

 

چه خوش اقبالم از اینکه تو به من می خندی

به حسابم همه را خلسه ی ِ لاهور بریز

مثل هر شب


مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چنــد ساعت  شده  از  زندگیــــم  بی خبرم

 

این همه فاصله ، ده جاده ، صد ریـــل قطار

بال پــروازِ دلـــم کــــو که به سویت بپرم ؟

 

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

 پدرعشـــــق  بسوزد  کـــه  درآمد  پدرم

 

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفــر مطلق شده ام  دایره ای  بی وَتَرم

 

من خدای غزل نــاب نگاهت شده ام

از رگ گردن تــو ، من به  تو نزدیک ترم!

گرفتارم به تو


باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو

بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو

 

تو همیشه در پی آزار من بودی ولی

من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو

 

راست می‌گویم ولی حرف مرا باور مکن

این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو

 

خوب می‌دانم برای من کسی مثل تو نیست

خوب می‌دانم که روزی باز ناچارم به تو

 

می‌روم شاید دلت روزی گرفتارم شود

می‌روم … اما گرفتارم … گرفتارم به تو

دلم خوش است


دلم خوش است که این شهر،شهر قرآنی ست

و دین مردم این منطقه،مسلمانی ست

 

توریست خیز ترین جای خاک ایران است

که میزبان پناهندگان افغانی ست

 

نمازخانه فراوان،نماز خوان اندک

تعجب من از این داغهای ‌پیشانی ست

 

کسی که قوم رئیس است،حکم او رسمی

و حکم دیگر اعضا همیشه پیمانی ست

 

سرایدار اداره لیسانس تاریخ است

رئیس دیپلمه از رشته های انسانی ست

 

برای اینکه به یک پست خوبتر برسی

ملاک حفظ دو تا سوره با روانخوانی ست

 

وطرحهای زمین خورده علتش این است

که کار اکثر مسئولها سخنرانی ست

 

دوباره حاج فلانی به مکه خواهد رفت

علاج پول اضافیش،مکه درمانی ست

 

همیشه مثل گداها لباس میپوشد

برای اینکه بگوید که وضع بحرانی ست

 

اگرچه خانه اش از بافتهای فرسوده ست

ولی برای حسینیه ساختن،بانی ست

 

برای سنگ به شیطان زدن به مکه نرو

بزن به آینه با سنگ،سنگ مجانی ست

 

دلش خوش است به داغی که روی پیشانی ست

دلم خوش است که این شهر،شهر قرآنی ست

دل تنگ



حتما کسی را تازگی ها در نظر داری

لابد به غیر از من کسی را زیر سر داری

 

دیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری

با اینکه از حال پریشانم خبر داری

 

بی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است

بو برده ام از شهر من قصد سفر داری

 

بو برده ام از عطر مشکوک تنت شبها

جایی دگر  عشقی دگر  یاری دگر داری

 

سردی زمستانی در این گرمای تابستان

لبهای بی رنگ و نگاهی بی ثمر داری

 

آهسته گفتی دوستت دارم و از لحنت

معلوم شد از من کسی را دوست تر داری

باده ی غم

ای که در ساغر من باده ی غم ریخته ای

چند پیمانه ی دیگر بده کم ریخته ای

 

غیر نام تو بلد نیست و چیزی ننوشت

چه جنونیست که در جان قلم ریخته ای

 

آخر دوری ام از خانه ی تو یک قدم است

کار آبیست که تو پشت سرم ریخته ای

عاقبت زخمت زدند



دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند

گفته بودم مردم اینجا بدند

دیدی ای دل ساقه جانت شکست

آن عزیزت عهد و پیمانش شکست

دیدی ای دل در جهان یک یار نیست

هیچ کس در زندگی غمخوار نیست

دیدی ای دل حرف من بیجا نبود

از برای عشق اینجا جا نبود

نوبهار عمر را دیدی چه شد

زندگی را هیچ فهمیدی چه شد

دیدی ای دل دوستی ها بی بهاست

کمترین چیزی که می یابی وفاست

ای دل اینجا باید از خود گم شوی

عاقبت همرنگ این مردم شوی

اقرار


این‌که دلتنگ توام اقرار می‌خواهد مگر؟

این‌که از من دلخوری انکار می‌خواهد مگر؟

 

وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش

دل بریدن وعده دیدار می‌خواهد مگر؟

 

عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق می‌شویم

اشتباه ناگهان تکرار می‌خواهد مگر؟

 

من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند

لشکر عشاق پرچم‌دار می‌خواهد مگر؟

 

با زبان بی‌زبانی بارها گفتی: برو!

من که دارم می‌روم! اصرار می‌خواهد مگر؟

 

روح سرگردان من هر جا بخواهد می‌رود

خانه دیوانگان دیوار می‌خواهد مگر؟

واژه


شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته از دستی...

نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی...

خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند...

قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!

به ساز من که میرقصی قیامت میکنی به به...

چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!

زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد

بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی

فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی

عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی

تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی

اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی

خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند

مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی...