هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

دوستش می دارم ، نمی دانی؟!




روز اوّل با خود گفتم
 دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
 لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت امّا
 بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان ، مرا می کشت
 باز زندان بانِ خود بودم
آن منِ دیوانهء عاصی
 در درونم ، های و هوی می کرد
مُشت بر دیوارها می کوفت
 روزنی را جستجو می کرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
 های هایِ گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
 درد سیالِ صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
 از چه ، بیهوده گریانی؟
در میانِ گریه می نالید :
 دوستش می دارم ، نمی دانی؟!

ادامه مطلب ...

مردانه در این اشعار با تو گفتگو کردم



حضورت را میان لحظه‌هایم، آرزو کردم
تو را در عمق احساسات قلبم، جستجو کردم
شراب ناب را، این نارفیقان نوش جان کردند
من از خون دل خود، بادهء غم، در سبو کردم
مرا در لحظهء ماتم، رها بنمودی و رفتی
ندانستی چه سان، با درد هجران تو خو کردم
تو رفتی با رقیب و، من سرافکنده میان خلق
نفهمیدی چگونه شرم، در پیش عدو کردم
ز دل پرسیدم از دلدادگی، یکباره حاشا کرد
تو را با این دل بی‌آبرویم، روبرو کردم
همه گفتند در دل دار، عشق و شور و شیدایی
نمی‌دانم چرا این عشق را، پیش تو رو کردم
ندادم هیچ عذری را به دستت، تا بمانی تو
هر آنچه خواستی، نکته به نکته، مو به مو کردم
ولی رفتی از اینجا و، نبود عذری تو را لازم
شگفتا، من چه ناگه، خویش را بی‌آبرو کردم
ولی نه در حقیقت، این بُوَد خود، آبروی من
که مردانه در این اشعار، با تو گفتگو کردم

برگرفته از کتاب کشکول شیخ بهائی





همه روز روزه رفتن، همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به مکه، به برهنه پای رفتن

دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن

به معابد و مساجد، همه اعتکاف جستن

ز مناهی و ملاهی، همه احتراز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی‌نیازش، طلب نیاز کردن

به خدا قسم که آن‌را، ثمر آن قدر نباشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن