روز اوّل با خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت امّا
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان ، مرا می کشت
باز زندان بانِ خود بودم
آن منِ دیوانهء عاصی
در درونم ، های و هوی می کرد
مُشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
های هایِ گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیالِ صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه ، بیهوده گریانی؟
در میانِ گریه می نالید :
دوستش می دارم ، نمی دانی؟!
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن منِ سرسختِ مغرورم
یا منِ مغلوبِ دیرینم ؟!
بگذرم گر از سرِ پیمان
می کُشد این غم ، دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
عالی بود. بیشتر از اونی که بشه به راحتی راجع بهش اظهار نظر کرد
تشکر میکنم که به اظهار نظر قبلی بنده پاسخ فرمودین
سلام
انتخاب قشنگی واسه شعرات داری
میخوام که داشته باشمشون
اگه اجازه بدی لینکت میکنم
مرسی
سلام دوست عزیزم به وبلاگ منم بیا و بگو با چه اسمی لینکت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شمام اگه خواستی منو لینک کن.وبلاگ خوبی داری ضمنا اگه اومدی نظر یادت نره