روح سرگردان عشقم ؛ جلوهٔ شیدائی ام
سینه ام آتش گرفت از غربت تنهائی ام
سایه ای از یک جنون جانگزا گسترده است
در بیابانها طنین نالهٔ لیلائی ام
روز و شب چون موج سر بر صخره دارداشک من
ای به قربان خیالت دیدهٔ دریائی ام
آرزو دارم به کویت پر بگیرم تا افق
من که چون پروانه ها همزاد بی پروائی ام
هر کسی می بیندم دیوانه میخواند مرا
گوئیا من تا ابد محکوم این رسوائی ام