تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه که بردی هستی ام را
به شعر بیقرار دست هایت
تو رفتی و بعد از رفتن تو
من و یاد تو باهم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن من
همیشه تشنه ی شهد صدایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا غصه ی من قصه ی توست
و شاید ماجرایم ماجرایت
شبی پرسیدم از تو هستی ام چیست
به جز راز و نیاز و ناز و تقدیر
و حالا با صداقت مینویسم
همین هائی که من دارم فدایت
الهی پر کند در آسمانها
سکوت غنچه ی سرخ دعایت