باز هم از تو اصرار و از من انکار!
نمی دانستم تحمل،این بار کار دستم می دهد!
تو را از دستانم می رهاند!
نمی دانستم تو را از من می گیرد!
رویایی در سرم می پرورانم،
به آسمان می نگرم،
به ستاره،
چشمک می زند!
نمی گذارد درست اورا ببینم!
کم نور ترین را انتخاب کردم،
کم رنگ ترین،
در نقطه ای بی نهایت!
که فقط خانه اش را دلم پیدا می کند!
همانطور که در این زندان دوست نداشتم،
دوست نداشتم از آن دیگری باشی،
نمی خواهم ستاره ام مال کس دیگری باشد،
که او هم در گوشش نجوای عشق کند،
تاب نگاه کسی را روی آن نداشتم!
تو فقط مال منی!
چه ستاره ای چشمک زن در دل شب تار،
فرسنگها دور،
چه کنارم،
فرقی ندارد برایم!
باز هم ابر های تیره آسمان را می پوشاند،
و مرا از دیدن ستاره محروم می کند!
حتی نمی گذارد چشمک هایش را ببینم!
در تاریک شب می روم!
آسمان دلم روشن می شود،
آری،
ستاره می داند جای امن تری دارد!
برای همین دیدنش رااز من دریغ می کند!
به وسعت دریا،
به بی کران سپهر،
به سپیدی مهر و ماه،
به سیاهی شب،
به خداوندی خدا،
دوستت دارم!
این حرف را که می زنم،
از من اصرار و از تو انکار!
فوق العاده..عالیییییییییییییی