هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

قصه غم

 

 

تقدیم به تنهاترین(................)

قصه ی آن دختر را می دانی ؟
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

 

***


و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

 

***


دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

 

***


دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

 

***

 


دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی

 

 

 

 

 نمی دونم  چند  وقت گذشت

 

از آن زمان که رفتی مدتی میگذرد

 

 ولی هنوز هنوز یاد چشم هایت

 

شب ها در دلم غوغایی به پا می کند

 

هیچ وقت نمی توانم نگاهت را فراموش کنم

 

 و حرف هایی که در آن روز برفی

 

زیر بارش برف برای آخرین بار شندم

 

 چقدر آدم ها راحت همدیگر را فراموش می کنند

 

 ولی نمی دانم چه کسی یاد تو را از دلم خواهد شست

 

 مدت هاست که شب و روز ندارم

 

 دنیا برایم فقط رنگ سیاهی پیدا کرده و فقط شب روز می کنم

 

تا دوباره وقت خواب به چشمانت شب بخیر گویم

 

 نمی دانم چرا رفتی ، چرا از اول آمدی ؟

 

 چرا سوزاندی و چرا

 

 در آن روز برفی خاکسترم را به باد دادی ؟

 

 سنگدل بودن این قدر راحت است ؟

 

 حتی خبری هم نگرفتی؟

 

نگفتی کسی که من وارد زندگیش شدم ، من عاشقش کردم ،

 

حال چه خاکی را بر سر می ریزد

 

حتی نگاه نکردی که از دوری تو

 

 چگونه موهایش دونه دونه سفید شد.

 

چگونه همه اون لبخند ها تبدیل به اشک هایی شد

 

 که در باد و باران به قاصدکی سپردم تا پیش تو بیاید

 

 و حال ِ دل ِ تنگم را برای تو بازگو کند.

 

 هیچ وقت نتونستم باور کنم

 

که دستان تو در دستان فردی دیگر است.

 

 یادت هست گفتی ما را هیچ کس نمی تواند از هم جدا کند

 

مگر اینکه خدا ، جون ما را بگیرد ؛

 

ولی دیدی که چه راحت مرا تنها گذاشتی

 

 و فقط برایم یک دل مرده و یک

 

پیری زودرس به یادگار گذاشتی.

 

امیدوارم که خدایت ببخشایدت !

 

وجدان و غیرت گوهر گم شده ای

 

 میان دست های آدم ها شده است.

 

ای کاش کمی هم به دنبال به دست آوردن گم شده ها می رفتیم.

 

 ای کاش رسم وفا را از بی وفایی روزگار می آموختیم

 

ای کاش کمی هم عاشق بودیم.

 

ای کاش کمی لبخند هایمان منحصر

 

 به ارزش و مقام انسان ها نبود .

 

 ای کاش آدم ها را به خوشی های روزگار نمی فروختیم .

 

نمی دانم کدامین ارزش و کدامین مقام

 

چشمان تو را فریفت که قلب عاشقم را

 

 به باد و باران سپردی.

 

به کدامین گناه زندگی ام را تباه کردی.

دلم برای نگاهش دوباره لک زده است

و بی خیال که عمری به من کلک زده است

قمار عشق و این همه شکست تکراری

دوباره بی بی دل را ، حریف ، تک زده است

نمی توان خفه کرد مردی را

که حرف دلش را به قاصدک زده است

شبم را تار کن عیبی ندارد

دلم را خار کن عیبی ندارد !

 

عــشــق مثل آب میمونه

 

کـه میتـونی توی دستت قایمــش کنی

 

آخرش یه روز دستت رو باز می کنی میبینی نیست

 

قطره قطره چکیده بی آنکه بفهمی

 

اما دستت پر از خاطره است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد