هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

پلنگ عشق...

عشق پلنگی است که در رگهایم می دود ، پلنگی که می خواهد تا ماه بپرد. من این پلنگ را قلاده نمی زنم حتی اگر قفس تنم را باز بشکند و قالبش را پاره کند، ماه چیست؟ اینبار ماهم خداست و قصه پلنگ عشق و ماه عجیب ناممکن است، همین ناممکن بودن است که زیباترش می کند.

پلنگ عشق رگهای تنم دوباره بیدار شده است و می خواهد خیز بردارد ، یکبار پرید و نرسید ، به دره عشق افتاد اما افتادنی که تماما لذت و شور درونش بود، لذتی از خیز برداشتنم به سمت ماه زندگیم. حال دوباره این پلنگ بیدار شده است و قصد پریدن دارد. بگذار خیز بردارد و برود تا به بلندای عشق برسد. پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند ، چه خوش خیالی! تا ماه هزاران هزار فرسنگ مانده است اما چه خیالی زیبایی ، می خواهم در این خیال ، هرچند می دانم خیال است ، محو گردم.

دره های عشق  پر است از پلنگان مرده ای است  که به سوی ماه خیز برداشته اند و هرگز پنجه به ماه نرسانده اند.

اما خدا به پرش پلنگ نگاه می کند نه رسیدنش ، همه پلنگان می دانند خدا پلنگی را دوست دارد که دورتر می پرد!

پلنگ درونم دوباره خیز بردار ، می دانم به ماه نمی رسی اما لذت به دره افتادن هرگز فراموش شدنی نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد