هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

واژه


شرابی خوردم از دستِ عزیزِ رفته از دستی...

نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی...

خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند...

قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!

به ساز من که میرقصی قیامت میکنی به به...

چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!

زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد

بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی

فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی

عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی

تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی

اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی

خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند

مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی...

روح سرگردان


روح سرگردان عشقم ؛ جلوهٔ شیدائی ام

سینه ام آتش گرفت از غربت تنهائی ام

 

سایه ای از یک جنون جانگزا گسترده است

در بیابانها طنین نالهٔ لیلائی ام

 

روز و شب چون موج سر بر صخره دارداشک من

ای به قربان خیالت دیدهٔ دریائی ام

 

آرزو دارم به کویت  پر بگیرم  تا افق

من که چون پروانه ها همزاد بی پروائی ام

 

هر کسی می بیندم‌ دیوانه میخواند مرا

گوئیا من تا ابد محکوم این رسوائی ام

جان


 

گر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

 

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

 

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

 

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

 

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

 

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

 

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

 

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

 

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

 

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

 

بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

 

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

 

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

 

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

 

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

 

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز

 

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

 

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

 

چه خبر از دڸ تو ...


چه خبر از دڸ تو
نفسش مثل نفسهای دڸ کوچک مڹ میگیرد
یا به یک خنده ی چشماڹ پر از ناز کسی میمیرد
آیا تو هم از غصه ایڹ دوری  کمی دلگیری؟
 
یا لحظه ای هم خبر از حاڸ دڸ خسته ی مڹ میگیری
شود آیا که شبی
دڸ مغرور تو هــــــــــم
فکر چشماڹ سیاه دگری را بکند
دست خالی ز وفایت روزی
قطره ای اشک ز چشماڹ ترم پاک کند
چه خبر از دڸ تو
دانـی آیا که در ایڹ کلبه ی درد
اندکی مهــــــــــر تو بس بود ولی
دڸ بیرحم تو با ایڹ دڸ دیوانه چه کرد
راستی چه خبر از دڸ تو ؟؟!!

فواره وار ...


فواره وار ، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
<
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

 

فواره وار ...


فواره وار ، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
<
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

 

غزلی برای دلتنگی ...


شده میان غزل و بیت در به در باشی؟

ردیف و قافیه بر وزن بی خبر باشی؟

 

غزل ، غزل بنویسی برای دلتنگی

همیشه شاعر اشعار بی اثر باشی

 

سپیده سر نزند در نوشته ات وقتی

شهید خنجر شبهای بی سحر باشی

 

شده تمام امیدت به سایه ای باشد

برای دیدن سایه دو چشم تر باشی؟

 

شبت به سر نرسد بی خیال او اما

همیشه خالق رویای بی ثمر باشی

 

دلت بگیرد از این حال و روز تنهایی

تمام ثانیه هایت پر از اگر باشی

 

شبی درون اتاقت بمیری از حسرت

که در میان نفسهای یک نفر . . .  باشی...!!

 


چه کسی ﮔﻔﺘﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﻃﻼﺳﺖ؟

ﻣﻦ ﻣﺰﻩ ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻡ ...

ﺯﻣﺎﻥ ﻋﯿﻦ ﺍﻟﮑل است... ﺛﺎﻧﯿه ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻣﯿﺴﻮﺯاند و  ﻣﯿﺮود در ﻋﻤﻖ

ﻭﺟﻮﺩﺕ ...

ﻣﺴﺖ ﻣﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ , ﭼﺸمهایت را ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﻋﻤﺮﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻮ ﻣاندی و ﺧﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ!

شهر من ...


 

Description: https://mail.google.com/mail/u/0/images/cleardot.gif

عکس من را همه ی شهر گرفتند ولی

تو فقط رد شدی از پیش نگاهم هر روز

مکث کن، لحظه ای از دور تماشایم کن

به چمن های کف پارک همش چشم ندوز

 

کاش می شد که بچرخد سر من سمت نگات

دل سیمانیِ عاشق شده دیدی جایی؟!

پام چسبیده به جایی که از آن می گذری

وای از آن روز که از پشت سرم می آیی...

 

گرچه تندیس بزرگ وسط شهر شدم

ولی از بوی تو هربار تنم می لرزد

عاشقت هستم و این عشق برایم مرگ است

از تو گفتن به شکست دهنم می ارزد

 

درد دارد که لبم خنده بخواهد، نشود...

اینکه تندیس تو محتاج شکستن باشد

درد دارد که تو هر روز بیایی اینجا

پاتوقت نیمکت پشت سر من باشد...

 

بدون شرح


ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﺪﺍ ﻓﻘــﻂ ﺩﻭﺭﺕ ﮐﻨﻢ

ﻟﻪ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﻏــﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺟﺒـﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ

ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﺖ ﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪﻡ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻃـﯽ ﮐﻨﻢ

ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺭﺷـﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻧــﺎﻡ ﺗﻮ

ﺩﺭ ﻧﻈـﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺒـﺮ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻭﯾـــﺮﺍﻥ ﮐـﻨﻢ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺏ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺑﺮ ﭼــﻬﺮﻩ ﺍﻡ

ﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﮐﺘﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ

ﺍﺑﺮ ﺑﻐﺾ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﺑـﯽ ﻫـــﻮﺍ

ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ