هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

هشت بهشت

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام ، با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد

قسم


قسم به بوسه آخر ،قسم به تیرخلاص
قسم به خون شقایق ،نشسته بر تن داس

قسم به آتش پنهان، به زیر خاکستر
قسم به ناله مادر، قسم به بغض پدر

قسم به مشت برادر، قسم به خشم رفیق
قسم به شعله کبریت و قسم به خواب پلید

قسم به بال پرستو، به عطر فروردین
قسم به نبض ترانه، قسم به خاک زمین

که خون بهای تو خون سیاه جلاد است
سکوت دامنه در انتظار فریاد است

که خون بهای تو اتمام این "زمستان" است
طنین نام تو در ذهن هر بیابان است

ﺑﺎﻍ ﻣﺘﺮﻭﻛﻪ


ﺑﺎﻍ ﺍﮔﺮ ﻣﺘﺮﻭﻛﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ
ﻗﻠﺐ ﺑﺸﻜﺴﺘﻪ ﺩﮔﺮ ﺗﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺍﺯ ﮔﻞِ ﺳﺮﺥِ ﻣﻌﻄﺮ ﺭﻧﺞ ﭼﻴﺪﻥ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﺧﺮﺯﻫﺮﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﻣﺎﻫﻲ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﻳﺎ ﻫﻮﺍﻳﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗُﻨﮓ ﺧﺎﻟﻲ ، ﺁﻩِ ﺑﻮﺗﻴﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺩﺭ ﻣﺮﺍﻡ ﻋﺎﺷﻘﻲ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ
ﺍﻭ ﺭﻃﺐ ﺍﺯ ﺩﻛﻪ ﻱ ﺗﻤﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻱ ﻫﻢ ﻣﻲ ﻃﭙﻴﺪ
ﺧﻮﺑﺮﻭﻱ ﺑﻲ ﻭﻓﺎ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ
ﻫﺮﻛﺴﻲ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺭﻗﻴﺒﺎﻥ ﻳﺎﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﻜﺎﺭ

کافه

کافه ایی بود و شرابی بود و یاری بود و من
دفتری  بود و قلم  بود و  قراری  بود و من

مثنوی بود و غزل  بود و رباعی  بود و نثر
گوشه ی چشمی، سلامی،انتظاری بود و من

فخر بود و ناز بود و عشوه  بود و طعنه ها
درد بود و صبر بود و برد باری بود و مــن

نوش بود و خنده بودوجوش بودوصدخروش
جوهری بود و قلم چون زرنگاری بود و من

خنده ایی بود و نگاهِ  گوشه ی چشمان او
التماسی بود و قلب  بی قراری بود و من

ماه  بود و سفره بود و دانه بود و دام  بود
زهره ایی بود و مهی را در کناری بود و من

عشق بود و یک سلامی بود و شرح عاشقی
حرکتی بوده  که  آن را  انتحاری بود و من

چله نشین عشق


مجنون اگر شکست، لیلى بهانه بود

دنیا از اولش، دیوانه خانه بود

 

این ها بهانه اند، تا با تو سر کنم

تا با تو از جهان، صرف نظر کنم

 

با من قدم بزن ، چله نشین عشق

فرمانرواى قلب، در سرزمین عشق

 

این مرد را که باز، در تلخىِ غم است

مهمان به قند کن ، چاى ات اگر دم است

 

در برف چاىِ داغ، دنیاى ما دو تاست

فنجانِ چاىِ بعد، اغازِ ماجراست

 

روزگار


زیباست با حوصله بخون ؛

 

فصل اول :

روزگاری خانه هامان سرد بود

بردن نفتِ زمستان درد بود

یک چراغ والور و یک گِرد سوز

زیرکرسی بالحافی دست دوز

خانواده دور هم بودن همه

در کنار هم میاسودن همه

روی سفره لقمه نانی تازه بود

روی خوش درخانه بی اندازه بود

گربرای مرد ، زن نامرد بود

صدتفاوت بین زن تامرد بود

آن قدیماعاشقی یادش بخیر

عطروبوی رازقی یادش بخیر

عصرپست وتلگراف ونامه بود

روزگارخواندن شه نامه بود

تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود

عصر دلتنگی و بی تابی نبود

...................

 فصل دوم :

قلبهامان اندک اندک سرد شد

رنگ وروی زندگیمان زرد شد

بینی ِخیلیا باطل شدند

باپروتز بعضیا خوشگل شدند

عصرساکشن آمدولاغرشدیم

درخیال خودچقد بهترشدیم

میوه هم گلخانه ای شدعاقبت

آب هم پیمانه ای شد عاقبت

...................

فصل سوم :

عصرنت شد،عصرپی ام، عصرچت

عصرایرانسل،فراوانی خط

عصر آدم های بد ،

بی مایه شارژ

عصرتلخ خودفروشی با یه شارژ

عصرمرفین وترامادول..دوا

باکراک وشیشه رفتن به فضا

عصرآقایان آرایش شده

عصرخانمهای پالایش شده

وای براین عصرتلخ بی کسی؛

عصرتلخ استرس...

دلواپسی....

 

به کجا میرویم اینچنین.......؟؟؟؟!!!!!

شعر طنز ...



من دلبری چاق و سمین را دوست دارم

تأکید کردم، من همین را دوست دارم!

از عمق دل گویم عزیزان، سفت و محکم

تنها عیالم، نازنین را دوست دارم!

امّا برای شادی بابا بزرگم

دختر عمویِ خود، مهین را دوست دارم!

محضِ رضایِ خاطرِ بی بی حکیمه

ریحانه ی خاله شهین را دوست دارم!

تا این که بابایم نباشد دلخور از من

دختر عمو، نوش آفرین را دوست دارم!

مادر! برایِ این که راضی باشی از من

افسانه یِ دایی امین را دوست دارم!

هم، طبقِ رأیِ خواهر خوبم، ملیحه

آن هم کلاسش، یاسمین را دوست دارم!

همنام فرهادم، برایِ کسبِ شهرت

شیرین ِ نازِ مَه جبین را دوست دارم!

گاهی، به یادِ خاطراتِ کودکی مان

هم بازیِ لوسم، ثمین را دوست دارم!

تا خاطرِ اهلِ وطن، خشنود گردد

هر دخترِ ایران زمین را دوست دارم!

گر دلبری، چون سرو هم، گیرم نیامد

کوته قدانِ مُلکِ چین را دوست دارم!

هرگز کسی نشنیده از من فاش گویم

هم آیلین، هم ژاکلین را دوست دارم!

رازِ درونم را خدا می داند و بس!

کزروی اجبار آن و این را دوست دارم

افسانه ...


آن شب که شد زندگی ما آغاز

آغاز شد افسانه این سوز و گداز

دادند به ما دلی و گفتند بسوز

دیدند که سوختیم گفتند بساز

می‌گریزی از من



می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

 

می‌شوی آهـوی تهرانـی، می‌شوم صیاد شیرازی

 

فتـح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو

 

هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی

 

بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد

 

مـی‌خــورَد  یک  راست  بر  قلبــم  از  نگاهت  تیـــر طنازی

 

وقت رفتــن چهــره‌ی شادت حـالت ناباوری دارد

 

مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی

 

در صدایت مثنــوی لرزید تا گذشت از روبـــروی مــا

 

با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی

 

ناخنت را می‌خــوری آرام  پلکهایت می‌خــورد بـــر هـــم

 

عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی

 

عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم

 

مادرم راضــی شد و حالا مانده بابایت شود راضــی

 

در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر

 

آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی

 

طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت

 

مـی‌پَرَم از بیت پایانـــی باز هــم در بیت آغــازی

 

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی

 

می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی ...

قمارعشق


 

قمارعشق شیرین است، اگرچه باز می‌بازم...

تو از آس دلت مغرور و من، دلخوش به سربازم...

 

چه حکم است اینکه می‌دانی، که حکم دست من خالی است؟

دل و دستم که می‌لرزد خودم را پاک می‌بازم...

 

ورق برگشته است امروز و تو حاکم...

منم محکوم

 

چه باید کرد با این بخت؟

می‌سوزم و می‌سازم...

 

تو بازی می‌کنی از رو و من آنقدر گیجم که...

نمی‌دانم کدامین برگ را باید بیاندازم...

 

اگرحاکم تویی، ای عشق! من تسلیم تسلیمم...

همه از برد مغرورند و من بر باخت می‌نازم...

 

قمار عشق با من، مثل جنگ شیر با آهوست...

در این پیکار معلوم است پایانم از آغازم....

حسین پناهی



"در ابتدا ، ما همه بشر بودیم"  تا اینکه :

" نژاد " ارتباطمان را برید!

" مذهب " از یکدیگر جدایمان ساخت!

" سیاست " بینمان دیوار کشید!

و  " ثروت " از ما طبقه ساخت ﺣﺎﺟﻰ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺶ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ. ﺍﻣّﺎ ﻛﺎﺭﮔﺮِ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑُﺮﺩ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥِ ﺍﻣﺴﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥِ ﺳﺎﻝِ ﻗﺒﻞ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﺷﺪ...

"حسین پناهی "