آدمیزاد است دیگر، دوست دارد دق کند
گاهگاهی گوشهای بنشیند و هقهق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم این روزها خورشید سرگردان که حیف
در پیات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آن قدر با چشمهایت دلبری کردی که شیخ
جرأت این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بیانصاف بودن را رعایت کن ، برو
ماندن تو میتواند شهر را عاشق کند
کاش میشد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزاد است دیگر ، دوست دارد دق کند